به نامت

اي فروزنده


شهرداري ، يک چراغ پرفروغ سر کوچه‏ ي محله‏ یمان نصب کرد. اهالي محل ، اهليت نداشتند! با سنگ آن را شکستند و محله در خاموشي فرو رفت. آن ها خاموشي را مي‏ پسندند، چون راحت‏ تر دزدي مي‏کنند ، راحت‏ تر به ناموس مردم تجاوز مي‏کنند، راحت‏ تر...!
شهرداري مي‏ دانست اما يک لامپی دیگر به جاي لامپ شکسته نصب کرد. آن را نيز شکستند . شهرداري دوباره براي تعويض لامپ اقدام کرد. چراغ سوم را نيز خاموش کردند. چراغ چهارم...

براي يازدهمين بار ، شهرداري چراغ شکسته را نو کرد... آن را نيز خاموش کرديم.

 شهرداري فهميد که ديگر فايده ندارد! لامپ دوازدهم را نگه داشت تا وقتي که بفهميم ارزش روشنايي را، و منزجر شويم از تاريکي!

چراغ دوازدهم وقتي روشن مي‏ شود که ثابت کنيم آن را حفظ خواهيم کرد.

صدها سال در خاموشي به سر برديم و همه ‏ي حيثيت خود را باختيم.

 سي سال است که شمع کوچکي را پاسداري مي ‏کنيم تا ثابت کنيم ديگر بزرگ شده‏ ايم و لياقت چراغ را داريم! از تاريکي متنفر شده ‏ايم. هزاران پروانه فداي اين شمع شدند ، زيرا به خوبي فهميديم معناي سخن پيرمان را که:
«پشتيبان شمع باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد»!

کاش زودتر مي ‏فهميديم بدون نور، خواندن قرآن محال است!


با اندکی تصرف به نقل از "تو می تونی"